مینویسم مطلبی گه گاه و گه گاه
که شاید تو ببینی ان هم به ناگاه
برایم یک نظر بفرستیو شادی بیاری
بفهمم که زرسم معرفت تو کم نداری
ولی انگه چه سود دارد نوشته
که تو نظر ندی واسه نوشته
یکی میاد نظر میده که خوب بود
ولی از حرف تو من را نبود سود
بیا نقدی بکن بر روی مطلب
که این صبرم رسید تا اخر لب
بیا حرفی بزن نقدی تو رو کن
بیا ایراد بگیر کیلو کیلو تن
نیا تبلیغ بده توی نظر ها
که این کد رو ببر توی بنر ها
نیا بگو که فیلم دارم هزارتا
که من پولم نداد کفاف صد تا
خلاصه بگذریم قصد من این است
تمام حرف من فقط همین است
که بابا باغت اباد من و درکم کن
یه نظر بده و بعد حرکت کن
می خوام یه شعری واستون بخنونم
درد دلم رو واستون بگویم
اگه یه وقت تندی دیدید تو شعرم
شرمنده ام حرف دلم رو میگم
میخوام بهت بگم رئیس جمهور
بعد سمت نشی یه وقت تو مزدور
بخوای برای پول و قدرت خود
مردمت رو بفروشی قدر نخود
شعار دادبی پای شعارت بمون
شعار تو برای ملت نخون
شعار میدی به حرف خود عمل کن
سینه تو صاف کن جلوش سپر کن
شعاری نده که توی گل بمونی
روز جواب پاسخش و میدونی؟
می خوام بهت بگم رئیس جمهور
بعد سمت نری به راه های دور
بعد سمت بگی که وضع خرابه
طرح های من همه نقش بر ابه
اگه خرت از روی پل میگذره
اجزای اون پل رای این ملته
یادت باشه چی بودی و چی شدی
فکر نکنی همینجوری رئیس جمهور شدی
نیای بگی شعار چی بی خیال
نیای به ملت بزنی ضد حال
می خوام بهت بگم رئیس جمهور
بعد سمت نشی کر ولال و کور
حرفهای درد ملت و نشنوی
گوش بکنی به حرف های اجنبی
نیای بری تو مهمونی بخندی هه هه کنی
با این کارات مردمت و له کنی
کاری نکن که مردم و خر کنی
یه جور بخوای این چهارسال و سر کنی
میخوام بگم مردم ما میفهمند
شعار نده شعار دادی عمل کن
کاری بکن فقر و تو ریشه کن کن
کاری بکن فاصله ها رو بردار
حرمت مردم فقط نگه دار
گرونی و تورم و کمش کن
حرفای این و اون روهم ولش کن
کلام اخرم بگم رد بشم
یه وقت نخوام واسه کسی سد بشم
می خوام بهت بگم جناب رئیس
این سمتت هیچ وقت موندنی نیست
کاری بکن که حتی بعد رفتن
بمونی تا همیشه در قلب مندر سنگر حق همیشه پیروز تویی
سوگند به آیه آیه دفتر عشق
مظلومتر از رجایی امروز تویی
از نسل گل ونجابت نور تویی
محبوب زمان به وادی نور توی
سوگند به واژه واژه دفتر عشق
مظلوم ترین رئیس جمهور تویی
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خوانــــــــد
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش و وهمی است زبندی رسته
نفس ادمها
سر بسر افسرده است
روز گاری است در این گوشه پژمرده هو
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
میکنم هرچه تلاش
او به من می خندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه امد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز امد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این تاریکی
دست ها پاها در قیر شب است
چنان شکست زمانه پرم که
پندارم
شکنجههای تو محبت آمیز است
*************
یک رو رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
***************
کاش رویاهایمان روزی حقیقت میشدند
تنگنای سینهها دشت محبت میشدند
سادگی ، مهر و وفا ، قانون انسان بودن است
کاش قانونهایمان یکدم رعایت میشدند
اشکهای هم دلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشمهامان با صداقت میشدند
گاهی از غم میشود ویران دلم ای کاشکی
بین دلها ، غصهها مردانه قسمت میشدند
****************
نمیگویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را
که میدانی
نخواهی رفت از یادش
****************
چو خواهم غم دل با تو بگویم ، جایی نمییابم
اگر جایی کنم پیدا ، تو را تنها نمییابم
اگر یابم تو را تنها و جایی هم شود پیدا
زشادی دست و پا گم میکنم ، خود را نمییابم
***************************
ویرانه نه آن است که جمشید بنا ساخت
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
******************
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام ، مستم
باز میلرزد ، دلم ، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
هان ، نخراشی به غفلت گونهام را تیغ
هان نپریشی صفای زلفم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
دلم می خواست دنیا خانه
مهر و محبت بود
دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
مگو "این آرزو خام است!"
مگو "روح بشر همواره سرگردان و ناکام است"
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی: "گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!"
***************
عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت نقاش نیست
*************
آرزویم این است
نرود اشک به چشمان تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
وبه اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد ، و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد ، به همان اندازه ، که دلت میخواهد
***************************
این جا سخن از گفتن یک شعر برای من نیست
این ها همه تکلیف شب مدرسه عشق تو هستند
این عشق همه بهانه از توست
من خامشم ، این ترانه از توست
دیر سالی است که در من جاری است
عاشقی نقلی استمراری است
******************
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت:ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
کاش میشد که کسی درد مرا میفهمید درد شبهای مرا از دل و جان میفهمید
کاش میشد که کسی با من همدرد شود یار من باشد از من بشـــــــــــــــــود
کاش میشد که کسی دو سه شب چیزی نخورد
تا یار من و همدردم بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ههه ههه با حال بود نه هه هه هه
خواستی نظر بده
زموی سپیدم گمان مبر به عمر دراز جوان زحادثه ای پیر میشود گاهی
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز پر دشت های استغنا اسیر پنجه تقدیر میشود گاهی
صدای زمزمه عاشقان ازادی فغان ناله شب گیر میشود گاه گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت چشم خسته من تیر میشود گاهی
مبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز جوان زحادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمیرسد فریاد کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
بگیر دست مرا اشنای درد بگیر مگو چنین وچنان دیر میشود گاهی
بسوی خود میکشد مرا چه خون و چه خاک محبت است که زنجیر میشود گاهی
مبر زمیوی سپیدم گمان به عمر دراز جوان زحادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمیرسد فریاد کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
بسوی خود میکشد مرا چه خون و چه خاک محبت است که زنجیر میشود گاهی
وقتی که دلتنگ میشم و همراه تنهایی میرم
داغ دلم تازه میشه زمزمه های خوندنم
وسوسه های موندنم با تو هم اندازه میشه
قد هزارتا پنجره تنهایی اواز میخونم
دارم با کی حرف میزنم نمیدونم نمیدونم
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره
طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن من
طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن من
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه
کوچه ها نا رفیق شدن
حالا که میخوام شب و روز به هم دیگه دروغ بگم
ساعت ها هم دقیق شدن
طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن من
طلوع من طلوع من وقتی غروب پر بزنه
موقع رفتن من
کاش میشد سفره ای را پهن کنیم در کنارش عاشقان را جمع کنیم
روی سفره جای اب و جای نان عشق را با عاشقان قسمت کنیم
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هرچه گفته اند شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما هم چنان در اول وصف تو مانده ایم
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زنده معشوق است وعاشق مرده ای جمله معشوق است و عاشق پرده ای